پس از درد سرهای عشق و عاشقی که بسیاری از جوانان در زندگی شان تجربه می کنند و داستانی از کار روایی های شان بر جا می گذارند. من و محبوبم هم توانستیم، داستان عاشقانهء از خود بر جا گذاشته و پس از جار و جنجال های زیاد به وصال هم برسیم . آغاز زندگی ما بسیار عاشقانه بود. مثل همه قصه های عاشقانه و زیبای دنیا، او حتی یکبار برای حاصل کردن من دست به خودکشی زده بود و من برای راضی نمودن پدر و مادرم چند روز لب به آب و نان نزدم تا اینکه به ازدواج ما راضی شدند. این همه به این معنی بود که ما همدیگر خود را تا سرحد مرگ دوست داشیتم .
سال های اول زندگی ما بسیار زیبا و فراموش ناشدنی بود تا اینکه بعد از مدتی به این فکر افتادیم که باید میوه ای در باغستان وصال خویش داشته باشیم تا این زیبایی چند برابر شود، اما متاسفانه بعد از سپری شدن مدتی دانستیم که ما نمی توانیم مادر وپدر شویم و همان وقت بود که سردی آرام آرام در زندگی عاشقانه ما رخنه کرد. کمبود طفل به وضوح در خانه ای مشترک ما احساس می شد. با مشوره فامیل های ما و اینکه باید معلوم شود که مشکل از کدام ما است تا تداوی شویم ، سر انجام پول جمع نموده و تصمیم گرفیتم ،برای تداوی اساسی خود اقدام کنیم.
بار ها من برای شوهرم می گفتم ؛عشق برای زندگی مشترک کافی است و او هم سرش را به علامت تایید می جنباند، ولی بسیاری اوقات فکر می کردم که ما همدیگر خود را فریب داده و هر دوی ما عشق طفلکی را که هنوز وجود خارجی نیافته بود، در رویا های خود پرورش می دهیم و از هم پنهان می سازیم.
بعد از کشمکش های زیادی که با خود داشتم سرانجام یک شب از محبوبم پرسیدم:" اگر مشکل طفل دار نشدن در وجود من باشد چه می کنی؟"
درنگ نکرد تا شک نکنم که دوستم ندارد. خیلی سریع مقابلم ایستاد، عاشقانه به چشمانم دید و گفت:" به من و عشقم شک داری. من امتحانم را داده ام و جای سوالی باقی نمانده، من ترا با هیچ خوشبختی دنیا عوض نمی کنم."
بعد دستم را به طرف خود کشیده گفت:" اگرمن این سوال را از تو کنم جوابت چه خواهد بود؟"
برایش گفتم:" من حاضر استم به خاطر تو روی همه آرزو هایم خط سیاه بکشم. " و هر دو با فکر و خیال راحت به خواب رفتیم .
قرار بر این شد که تا هفته دیگر برای معاینات برویم. هر دو موافق بودیم . روز موعود فرا رسید . نمی دانم دلم چرا سخت درون سینه می زد و هیچ آرامش نداشتم. هر دو به راه افتاده بودیم .من بسیار ناراحت و او بسیار آرام و راحت طرف معاینه خانه می رفتیم. در همان هنگام با خود می گفتم:" شاید به خود می بالد که مرد است و مرد های عیبی ندارند. راستی هم ما زن ها چقدر آسیب پذیر استیم و از تنهایی می ترسیم. نگران بودم از اینکه اگر واقعاً عیب از من باشد، راستی او مرا با دیگرخوشبختی های دنیا معاوضه نخواهد کرد..."
در حالیکه در کنار او خاموشانه راه میرفتم، به کلینیک رسیدم . در آغاز او و بعد هم من همه معاینات لازم را انجام دادیم وقرار شد تا یک هفته دیگر نتیجه را بگیریم.
به خانه برگشیتم، یک هفته انتظار فقط صد سال طول کشید تا باز روز موعود فرا رسید و باید می رفتیم . اما او از سوی دفترش برای یک سفر دو روزه رفته بود و به وقت معین رسیده نتوانست و مرا موظف ساخت که بروم ونتیجه را بگیرم.
اضطراب و ترس عجیبی داشتم. وقتی وارد کلینیک می شدم پاهایم به وضوع می لرزیدند. با آنکه بارها در جریان این یک هفته ، برایم اطمینان می داد که نتیجه هر چه باشد برایم مهم نیست ما همدیگرخود را تا پای جان دوست داریم، اما دلم گواهی بد می داد و با هزار مشکل داخل تعمیر شدم و نتیجه را گرفتم.
با دیدن نتیجه دنیا بالایم تاریک شد. یک لحظه ندانستم که این موضوع را چگونه با او بگویم، ولی هر چه بود، هر دوی ما منتظر همین نتیجه بودیم و ازسوی هم یکی باید این مشکل را می داشتیم. با همین جملات خود را تسلی داده و به سوی خانه در حرکت شدم.
ناوقت فردا شب بود که محبوبم به خانه رسید. با شنیدن صدای پاهایش بغضم ترکید و های های به گریه افتادم. با دیدنم دستپاچه شده و زود مرا در آغوش گرفته گفت:" هیچ فرقی نمی کند. تو برایم همانی که بودی، هیچ خوشی دنیا را با تو معاوضه نمی کنم. گریه را بس کن!"
احساس عجیبی داشتم. رفتار او به نظرم عجیب آمد. درک کردم که خوشحال است از اینکه مشکل از او نیست و برای من تسلی دروغین می دهد. با آنهم برایش چیزی نگفتم و خاموش ماندم. هر چه بود آن شب و شب های دیگر می امدند و می رفتند. کم کم احساس می کردم که رفتار او نسبت به من سرد و سردتر می شود، اما صبر می کردم تا اینکه یک روز کاسه صبرم لبریر شد. بالایش فریاد زدم که دیگر تحمل ندارم، بس کند.
او هم که گویی چون شعله خاکستر شده منتظر جرقه ای بود، یکبار آتش گرفته عقده های دلش را خالی نموده گفت:" درست است به نظر تو من مقصر استم، اما خودت قضاوت کن! تا چه وقت می توانیم، اینطور زندگی کنیم. من طفل می خواهم که تو نمی توانی برایم به دنیا بیاوری! من در کنار درخت بی ثمری مانند تو تا چه وقت باشم. گناهم چیست که تا آخر عمر باید تحمل کنم. خودت بگو اگرتو به جایی من می بودی چه می کردی؟"
با شنیدن حرف هایش دهنم خشک شد. نزدیک بود انفجار کنم. اشک با شدت بیشتر از چشمانم جاری شد و در همان حال بریده بریده گفتم:" تو خودت می گفتی که مرا هر چه استم ، قبول داری و هیچ خوشبختی دنیا را با ما معاوضه نمی کنی ؟ یعنی او حرف هایت دروغ بود؟"
او فریاد زده گفت:" بلی گفته بودم ، همه راست بودند، ولی حالا می بینم که اشتباه کردم ، نمی توانم بدون یک نعمت بزرگ زندگی با تو باشم. درکم کن، باید با کسی دیگری ازدواج کنم."
دیگر نخواستم بحث را ادامه بدهم. اتاق دیگری را انتخاب کرده و سیر گریه نمودم . او هم نیامد تا آرامم کند. صبح شد چای آماده کردم، ولی او ننوشیده از خانه بیرون شد. همانطور اندوهگین نشسته بودم که از دفتر برایم زنگ زد و گفت :" خوبست از هم جدا شویم. این اولین و آخرین سر و صدای ما باید باشد که بلند شده، من با دختری دیگری ازدواج می کنم." هیچ نگفتم و صحبتش را قطع کردم.
یکبار دیگر با صدای بلند به گریه افتادم . نمی توانستم باور کنم مردی که اینقدر سنگ محبتم را بر سینه می کوبید، با این سادگی رهایم کند و دیگری را برگزیند. آیا به نطر او هیچ راهی دیگر برای حل این مشکل وجود نداشت. او اقلاً یکبار در این مورد با من صحبت نکرد و هیچ جای هم برای تداوی نرفتیم. از سوی دیگر باید با این تصمیمش به خانه مادرم می رفتم، ولی برایم بسیار مشکل بود که خانه ای را که با این همه مهر و محبت بنا کرده بودم، رها کنم . یکی دو دست لباسم را با دیگر اشیایی ضروری به بسیار مشکل جمع کرده و می خواستم بروم که یکبار به یادم آمد باید حرف های دلم را برایش بنویسم، بعد بروم تا عصر وقت زیاد داشتم. قلم و کاغذ برداشته نوشتم .
نمی دانم حالا که همه چیز میان ما تمام شده ، چه خطابت کنم!
درست است که درک کردی که اشتباه کردی از اینکه مرا دوست داشتی و برایم وعده ها دادی، ولی فراموش نکن که باید به گپ هایت ایستاده باشی و مرا طلاق بدهی به گفته ای تو ما دیگر نمیتوانم ، در کنار هم باشیم. من می روم و امیدوارم زندگی خوشی بدور از من بدبخت که عشق و زندگی اش را از دست داده داشته باشی. راست می گویی. زنی که شوهرش او را دوست نداشته باشید، نباید در کنار او باشد. ما باید از هم جدا شویم. تو تصمیم به ازدواج دیگر گرفته ای و خانم مورد نظرت را هم پیدا کرده ای، اما من شاید تا مدت های زیادی تنها باشم چون پیدا کردن مرد وفادار مانند پالیدن نخود سیاه است. در طلاق هم مانند ازدواج باید رضایت هر دو جانب باشد . وقتی غایبانه به من خیانت کرده و زنی دیگری را بر من ترجع دادی من می خواهم با رضایت خودم از تو جدا شوم بهتر بگویم این حق قانونی و شرعی من است که از مردی که نمی تواند، طفل به دنیا بیاورد، جدا شوم. این هم نتیجهء معاینات را برایت می گذارم. میدانی وقتی نتیجه را گرفتم و دانستم که مشکل از تو است. برایم آن قدر بی اهمیت بود که حاضر بودم کاغذ را همانجا پاره کنم. ولی پاره نه پنهانش کردم، چون می خواستم محبت تو یکبار دیگر برایم ثابت شود، ولی باور کن تا اینگونه مجبور نمی شدم هیچ گاهی برایت نشانش نمی دادم .
می دانم نمی خواهی رویم را ببینی، اما به پاس آشنایی ها لطفاً طلاق نامه را خودت برایم بیاور تا یکبار دیگر چشمم به چشمان فریبکارت نگاه کند پس از آن دیگر مزاحمت نمی شوم .
نیلاب نصیری
ایالات متحده
شام 7 جنوری اولین داستان بعد از چهار ماه مسافری




